نمی دانم چرا دل بی قرارم
همیشه گـوئیا در انتظـارم
بــرای دیـدن چشـم قشنگت
دو چشمم را به ساعت می سپارم
نمیدانـم چـرا تــا دیـدن تـو
به سختی لحظه ها را میشمارم
نمی بینم تــو را چند روزی
سرم را روی زانــو می گذارم
و یـا در خلوت تنهائـی خـود
دلم را می دهم دست سه تارم
من و تنهایی و یک قاب خالی
و آن را پیش رویم می گذارم
که تا شاید به افسون مـدادت
درونش شاخه ای مــریم بکارم
تو گفتی بی قراری شرط عشق است
و ایــن را مــن به خاطر می سپارم
نمی دانم تو می دانی که من هم
بــرای دیــدن تـو بی قرارم ؟
نمـی دانم فقط می دانم این را
تورا همچون اهوار دوست دارم